تنهایی 0028
پشیمون شدی؟دیدی خودت برمیگردی...
بیا بنشین .....چائی تازه دم است ..به احترام اومدنت...کلاهی که سرم گذاشتی را بر می دارم...
اما.....اما حرف نزن فقط گوش کن,حرفاتو موقع رفتن زدی نذاشتی من حرف بزنم,الان نوبت منه....
حالم خوبه,فقط لاغرشدم،خیلی لاغر…بیست کیلوشدم!ده کیلوشدم!نه!سنگینه برات…پنج کیلوشدم… نگام کن....هی با توام نگام کن....
لعنتی آینه هم شکایت دارد از من ! روی ِ خوش می خواهد ... !آینه جان ؛ ندارم ، ندارم ، ندارم ....
حتی ....حتی حافظ هم از من کلافه است !بس که آمدنت را فال گرفتم ...!
وقتی...وقتی نبودی مثِ جنازه ی عنکبوت ته کمد شده بودم,هیچ کس یادم نبود ...!
یادته منو " شمــــا " خطاب کردی ...منـی که تـا دیــــروزش عـــزیزدلـت بودم !درد داشت ،درد ....
اون روز منو دیدی و نشناختی, درد داشت درد ...
آخه لامصب,لعنتی,کصافط, نمیدونم چی خطابت کنم اونی کـه از خـودت کنـدی دل مــن بود لباست نبود...
و اما تکلیفت....دوست شدن باکسی که یه بار ترکم کرده مثل پوشیدن لباس چرکام بعد از دوش گرفتنه......تو عوض شدی....
چائیت رو خوردی, برو....من خاطراتت رو بیشتر از خودت دوست دارم,این بار من نمیخوامت!!!
و باز هم با چشمانی خیس از خواب بیدار می شوم......!!!